خاطرات ایام کرونایی
بین خواب و بیداری بودم. گوشی همراهم زنگ خورد. جواب که دادم گفت دختر دو ماهه اش بیمار است و تب دارد و راهی بیمارستان است. طبق معمول همیشه میخواست دختر سه ساله اش پیش من بماند و من بدون لحظه ای معطلی پذیرفتم. آخه غربت درد مشترک همه ما بود. البته رابطه من کلا با بچه ها خوب است. دخترش را گذاشت و رفت و به گمان چند ساعت با هم بودن، زندگی دو نفره ما آغاز شد. اما پایانش طول کشید و غروب آفتاب شد و دیگر می دانستم دختر کوچکش کرونا دارد و خودش هم درگیر است. تلفن ها و هشدارها آغاز شدکه مبادا این دختر هم ناقل باشد. اما برای من مهم نبود و دیگر از کرونا نمی ترسیدم چون یقین داشتم تا خدا نخواهد برگی از درخت نمی افتد. باور داشتم آزمایش الهی است. خاطرات جنگ تحمیلی در کتاب دا جلویم رژه می رفت. دختران و زنانی که به خاطر خاکسپاری شهدای خرمشهر در شهر ماندند تا مردی نخواهد زنی را خاک کند و می دانستند ممکن است شهید شوند. از طرف دیگر در این مدت دیده بودم که چه افرادی کرونا گرفتند و خوب شدند اما با یک تصادف، یک سکته، یک ترس، یا… دار دنیا را وداع کردند و ندای حق را لبیک گفتند. جوان و پیر هم فرقی نمی کرد.
اسمم طلبه بود و سال ها درس خوانده ام؛ دروس ایثار، گذشت و … . همیشه می گفتم کاش ما هم زمان جنگ بودیم و کمک می کردیم. کاش می توانستیم برویم سوریه… و کاش … . سال ها تبلیغ رفتم و به مردم هم درس از خودگذشتگی و کمک به همنوع دادم و حالا میدان جنگ بوجود آمده و لطف خداوند شامل حالم و من در دو راهی بودم بین نگه داشتن این رحمت هستی و یا سپردنش به پدر و مادرش که هم خودشان درگیر ویروس بودند و هم محیط بیمارستان آلوده به ویروس بود.
ادامه دارد