خاطرات ایام کرونایی2
هدفم کمک برای رضای خدا بود و بس ؛ پذیرفته بودم نگه دارمش به هر قیمتی باشد. می دانستم فرد بیمار خودش را به زور نگه می دارد آن هم با این بیماری جدید ناشناخته چه رسد به این که باید به نوزادی مداوم شیر دهد و مراقبت کند. آلودگی محیط و انتقال سریع که بدتر. همسرش هم که مشکوک بود؛ ولی این دختر 3ساله که آثاری ندارد نباید به محیط آلوده می رفت. خوش بینانه ترین احتمال را که آلوده نبودنش بود با توکل بر خداوند پذیرفتم. در آن روزها محیط بیمارستان از یک طرف و بیماری خودش از طرف دیگر و پرستاری از دختر نوزادش و درست غذا نخوردن و بی خوابی هایش باعث خستگی شده بود. حق داشت. اما امروز جهاد کم رنگ شده. دشمنی جهانی علیه کشورمان با اون همه ابهتشان نتوانست روحیه جهاد را از ملت ما بگیرد. ولی آن روزها کسی جهاد نمی کرد. شاید هر کسی فکر خودش بود. شاید هم حق داشتند. اما باز خاطرات شهدا جلوی چشمم رژه می رفتند. زندگی خوبشان، عشقشان، میوه های زندگی شان را بعضا ندیده با همه لذتش گذاشتند و رفتند تا ما آسوده بمانیم و حالا به این راحتی خودمان را باختیم؟ به او گفتم من می آیم و تو برو استراحت کن. اما نپذیرفت. چون باز می ماندیم با دختر 3 ساله اش چه کنیم. گفت تو همان را نگه دار یک دنیا ممنون.
در بین استرس ها اما لحظات خاطره انگیزی برایم رقم خورد که نرفته دلتنگش بودم. هر چیزی لازم بود تهیه کردم و خوردیم تا بدنمان مقاوم باشد و در صورت آلودگی از پا نیفتیم. چه لحظاتی که می گفت تا مادر نباشد نمی خورد، اما باز هم تسلیم می شد و می خورد. چه عشق زیبایی بود در این دنیای کودکانه او.. . در این مدت هر آنچه را حدس می زدم میکروب زدایی کند انجام دادم. روزها گذشت و روز مرخص شدن مادر و آبجی رسید. از صبح که فهمید سر از پا نمی شناخت. و در آن لحظات تصویر انتظار برای امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف جلوی چشمم رژه می رفت که ما حتی الفبای آن را از این کودک نیاموخته بودیم. مداوم مادرش را طلب می کرد و آرامش روزهای قبل و حرف شنوی هایش را نداشت. تا بالاخره آمدند و او به آغوش خانواده رفت.
ادامه دارد